میخوام یه قُلّک بسازم از دلم
حواسمو جمع کنم و یه روزی به وقتش
که پر شد،
بشکنمش و آبروی عشقو بخرم
میخوام یه قُلّک بسازم از دلم، که وقتی
که صبح شد، که رد شد، تمام بددلیها
تمام دلخوریها
تموم لحظههایی، که سر شد، به ترس و به وحشت
از این که یار نباشه، رفیق و پا نباشه، به عهدش وفا نباشه
همه تلخیا رو بُقچه کنم و دور بریزم
جای عشقو تو دل وا کنم و
آبروی عشقو بخرم
میخوام یه قُلّک بسازم از دلم
خاطرههای خوبو سوا کنم و جیرینگی
توی دلش بریزم
یه روزی که پر شد قُلّکم
از همه خاطراتت، نگاهت، کلامت، مَرامت
اونوقت بدجور میشم اسیر و رامت
چادرمو سر میکشم، سُرمه میکشم به چشمام
خنده رو میشونم رو لبهام، پاشنهها رو وَر میکشم
رَوونه میشم به بازار
به جایی که عشق و عاشقی حراجه
عاشقا شدن یه دلّال
همه حالشون خرابه، آخ
رونق کارشون کِساده
میونِ این آشفته بازار
من یکی، به یادت، به عشقت، فارغ از قیمت و گرونی
به امیدی که مهربونی
آی اومدی که بیای و بمونی
این دلو به پات میشکنم
هرچی توش دارمو میریزم
رو سنگفرش بازار و آبروی عشقو میخرم