آن عشق که تو آوردی،
تو مرا با خود آوردی.
آن درد که به من بخشیدی
برایم یک آشیانه شد.
آیا می خواهی در کنار من بمانی؟
آیا از من می خواهی برگردم و پنهان شوم؟
ما در خود ناپدید می شویم،
آن گاه که به خداحافظی می اندیشیم.
آن گاه که ما، ما باور داشته باشیم
که عشق ما زنده خواهد ماند،
آن درد که تو آوردی،
برایم فقط تنهایی می آورد.
آیا مرا دوست داری؟ آیا از من نفرت داری؟
آیا میخواهی مرا باور کنی؟
آیا به این می اندیشی که نیازی به من نداری؟
آیا می خواهی مرا فریب دهی؟
نمی توانم به تمام شدن همه چیز فکر کنم،
نمی خواهم فراموش کنم.
نمی توانم با این نا امیدی زنده بمانم،
می خواهم نابود کنم خداحافظی با تو را،
خداحافظ!
آن طرح که شکلش را نابود کردیم،
آن رویاها که تو می بینی
چرا که خداحافظی ها زیاد دوام نمی آورند!
خواهش می کنم دنبال من بیا
تا مرزهای سرنوشت.
من نمی خواهم از تو بشکنم
زمین ویران شده فریاد می زند خداحافظ!
خداحافظ! خداحافظ!
آن طرح که تو شکلش را نابود کردی،
آن رویاها که تو می بینی
چرا که خداحافظی ها زیاد دوام نمی آورند!