مضی فی غفله عمری کذلک یذهب الباقی
ادرکاسا و ناولها الا یا ایها الساقی
شراب عشق میسازد ترا از سر کار آگه
نه تدقیقات مشائی نه تحقیقات اشراقی
الا یا ریح ان تمر باهل الحی فی حزوی
فبلغهم تحیاتی و نبئهم باشواقی
و قل یا سادتی انتم، بنقض العهد عجلتم
و انی ثابت ابدا علی عهدی و میثاقی
بهائی خرقه ی خود را مگر آتش زده کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ
گر نبود بالش آگنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ
گر نبود خنگ مطلا لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زرناب
با دو کف دست توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان آن و این
هم بتوان ساخت بنان جوین
ور نبود جامه ی اطلس ترا
دلق کهن ساتر تن بس ترا
شانه ی عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد بانگشت خویش
جمله که بینی همه دارد عوض
وز عوضش گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض ای هوشیار
عمر عزیز است، غنیمت شمار