تو را تنها
آنچه دیدنی
که به دیده آمدنی
زیستن ات اما
نه آنچه می خواهی
اینک فسرده ای
دلت چون
گشاده نیست
زیاده چشم دوختهای
بدانچه اندوختهای
زنهار!
هنگامه از کفات می رباید
فسوس و بیزاری
کنون به زانو نشسته ای
دلت چون گشاده نیست
آه... دلت را
اگرَم
توان گشودن بود
ما را سر جداسری نبود
خویشتن به من سپار
تو خود گشاینده ای!
سرزنش
اینک اما
که را درخور است؟
من نیز
رنجی به سان تو بردهام
و رها کردنات
شکستهدلم
به جای خواهد نهاد
عشق
پرنده است و
پریدن بایدش
بگذار رنج درون
فروپاشد
دلت چون
گشاده نیست
فسردهای و درهمشکسته
آه عشق...
عشق، خود
گشایندهی مهترین است