یک صندلی خالی
یک اتاق پر از تنهایی
یک روز غیرقابل تحمل دیگر
چیزهای دور و برم مرا یاد گذشته ها می اندازند.
من با یادگاری ها زندگی میکنم
و با روزهایی که گذشته اند
و زمانی که قلبهایمان آماده ایثار بودند.
من با یادگاریها زندگی میکنم
با رویاهایی که از تو برجا مانده
سرم را گرم میکنم
تو هیچ گاه تکرار نخواهی شد
هیچ کس لذت روزهای خوبمان را نخواهد فهمید.
و حال که تنهایی جای تو را گرفته است
چشمهایم را میبندم و چهره ات را به خاطر می آورم.