رویاها مرا به کناری سوق داده اند؛
به سرزمینی مدتها گم شده،
پایین به اعماق زمین
در غار ای پنهان.
در جهان پایین
من به گذشته ی فراموش شده قدم میگذارم
«برنگرد!»
«پشت سرت رو هرگز نگاه نکن! »
مادر و پدرهای از زمان باستان
ارواح دنیای فراموش شده
با تعجب نگاهم میکنند
«چرا انقدر دیر کردی؟»
من در تاریکی سرگردان نیستم
نه گمشده ام و نه ژولیده
مسیر پنهان نیست
جاده کهنه نیست
لحظه ای پیش همینجا بودم
من خونه ام
من خونه ام
من خونه ام!...