های تو، که داری تو بدن پر از الکلت می پوسی
و داری دیوارهای مسموم ذهنت رو می کوبی (تا بلکه رها شی)
تا حالا فکر کردی به این که چرا تنها موندی؟
وقتی که قلبت سرد و سردتر می شد
تا اینکه بالاخره سنگ شد؟
من به خاطر رویاپردازی تنبیهت کردم؟
من قلبت رو شکستم و وقتی چشمات گریان بود ترکت کردم؟
تا حالا شده به این فکر کنی که یه روز فرار کنی؟
هیچ وقت به این که یه روز فرار کنی فکر نمی کنی؟
یه فراموشی رقت انگیز
امیدهای فراموش شده تو قبر تک افتاده ی روحت خاک شدن
یه فراموشی رقت انگیز
یادت بیاد قبل از این که قلبت رو منزوی کنی چطور بودی
من به خاطر رویاپردازی تنبیهت کردم؟
من قلبت رو شکستم و وقتی چشمات گریان بود ترکت کردم؟
تا حالا شده به این فکر کنی که یه روز فرار کنی؟
هیچ وقت به این که یه روز فرار کنی فکر نمی کنی؟