نمیتوانم توضیح بدهم ولی میخواهم تلاش کنم
تصویری از تو و من
در صبح و شب (در ذهنم) میرقصد
رازهایی هستند که دیگر نمیتوانم آنها را نگه دارم
در قلب من، یک سوئیت هتل وجود دارد که تو مدت زیادی در آن زندگی کرده ای
حالا که رفته ای، کمی عجیب است
نمیدانم باید آنچه یافته ام را به تو بگویم یا نه
آیا همه چیز تمام شده؟
یا دوباره شروع خواهد شد؟
آیا مرتب کردن افکارت سخت نیست وقتی که رو به افولی و فیوزت در حال آتش گرفتن؟
جاهای زیادی هستند که ما با هم به آنها میرفتیم
و من مشکوکم که تو میدانی
ولی آن بخش از خاطراتم که تو دوستشان داشتی، هنوز هم مثل قبل هستند
ولی یک چیزی در رابطه با آن تغییر کرده است.
نمیدانم باید آنچه یافته ام را به تو بگویم یا نه
آیا همه چیز تمام شده؟
یا دوباره شروع خواهد شد؟
آیا مرتب کردن افکارت سخت نیست وقتی که رو به افولی و فیوزت در حال آتش گرفتن؟
من فکر میکردم همیشه برای تو خواهم بود
شاید اشتباه میکردم ولی دیگر نمیتوانم روزها را بدون فکر کردن به تو سپری کنم
نمیدانم باید آنچه یافته ام را به تو بگویم یا نه
آیا همه چیز تمام شده؟
یا دوباره شروع خواهد شد؟
آیا مرتب کردن افکارت سخت نیست وقتی که رو به افولی و فیوزت در حال آتش گرفتن؟