خسته و درمونده بودم، از همهجا رونده بودم
به هر خونه میرسیدم، میهمون ناخونده بودم
هیچکی حسابم نمیکرد، هیچکی جوابم نمیداد
از تشنگی میمردم و هیچکسی آبم نمیداد
یه مدته مدیدی بود تو غصهای شدید بودم
هر ماه غروب جمعهای که خیلی ناامید بودم
فرشتهی مهربونی منو دوباره زنده کرد
اون که با دست کوچیکش بزرگا رو شرمنده کرد
بانوی کوچولوی من راسراسی خیلی خانومه
چشمای من تا زندهام فقط به دست بانومه
بانوی من دختریه که خیلی سختی کشیده
میگن توی سهسالگی مزهی مرگو چشیده
صبح که ندیرونه بوده باغصه هم خونه بوده
باهاش نامهربون بودن با اینکه دوردونه بوده
کاشکی میشد تو اون روزا ماهابودیم تو شهر شام
دست به سینه وامیستادیم صف به صف و با احترام
تاهرچی که دلت میخواس برات فراهم بکنیم
شاید بتونیم یه کمی غصههاتو کم بکنیم
یه روسری میخریدیم که آبیش آسمونی بود
یه پیرهنی که تازگیش مناسب مهمونی بود
اما شما شاهزادهاین؛ گدای قصهتون منم
پیش شما کم میارم حرفهای کوچیک میزنم
من میدونم فرشتهها پر میزنن دور سرت
فرشتهی آسمونی، منو بگیر زیر پرت