بیا و دست مرا بگیر
می خواهم با زندگی ارتباط برقرار کنم
مطمئن نیستم که این نقشی را که به من داده شده می فهمم
می نشینم و با خدا گفتگو میکنم
و او فقط به نقشه های من می خندد
در ذهن من خیلی چیزها می گذرد
که من متوجه نمی شوم
من فقط میخواهم
که عشق واقعی و خانه ای را که در آن زندگی میکنم احساس کنم
چونکه زندگی زیادی در رگهای من جریان داره
و همه ی آن قراره به هدر برود
من نمی خواهم که بمیرم
اما زیاد هم به زندگی کردن مشتاق نیستم
قبل از اینکه عاشق بشم
خودم رو آماده میکنم تا او را ترک کنم
خودم را تا حد مرگ ترسانده ام
به همین دلیله که به فرار کردن ادامه می دهم
قبل از اینکه برسم
میتونم خودم را در حال آمدن ببینم
من فقط میخواهم
که عشق واقعی و خانه ای را که در آن زندگی میکنم احساس کنم
چونکه عشق زیادی در رگهای من جریان داره
و همه ی آن قراره به هدر برود
من فقط میخواهم
عشق واقعی و عشق همیشگی بعد از آن را احساس کنم
در روح من حفره ای ایجاد شده
تو میتونی در صورت من آن را ببینی
این حفره واقعا بزرگه
بیا و دست مرا بگیر
می خواهم با زندگی ارتباط برقرار کنم
مطمئن نیستم که این نقشی را که به من داده شده می فهمم
مطمئن نیستم که متوجه شده ام
مطمئن نیستم که متوجه شده ام
...