در چشمانت.... رازهای مگو...
در چشمانت.... راه و سفر...
قلب من شاعر واژگان است
احساسات و نجواها دارد
از چشمان توست شعر و قصیدهاش
شاید روحم و زندگیام را درون چشمانت گم کنم...شاید تمام وجودم درون چشمانت گم شود..
در چشمانت احساس امنیت کردم
در چشمانت قلبم غرق شده است
آنگونه که دوست داری مرا با خود ببر،
هر طور که دوست داری صدایم کن از چشمانت بیرونم کن یا در چشمانت نگهم دار
هر کس خواسته مهمی از من دارد، مرا به چشمان تو قسم دهد
بیا تا با حضور تو، با خودم آشتی کنم
با عشقت در قلبم، در میان امنیت دستانت زندگی کنم و بمیرم،
بیا تا با حضور تو، با خودم آشتی کنم
با عشقت در قلبم، در میان امنیت دستانت زندگی کنم و بمیرم،
زندگى در عشق تو معنا ميشود
در چشمانت.. شرق و شب و افسون آن است
در چشمانت.. غرب و نسیم و دریای آن است
راه غربت پيش مىگيرم و
تمام گلهای بغداد را جمع مىکنم
زیرا امشب در چشمانت، قول و قرارى دارم
نسیمی از بیروت میوزد،
گونهام مینوازد و مرا دلتنگ چشمانت میکند...
در چشمانت.. وطن و زادگاه من..
در چشمانت.. زمین و آغاز من..
به جانت قسم مرا در آغوشت گرم کن و
از عالم پنهان کن و مراقبم باش، در چشمانت
و روی گلبرگ یاسمین اسمهایمان را با حروفى به رنگ خودت بنویس
آه بیا تا با حضور تو، با خودم آشتی کنم
با عشقت در قلبم، در میان امنیت دستانت زندگی کنم و بمیرم،
بیا تا با حضور تو، با خودم آشتی کنم
با عشقت در قلبم، در میان امنیت دستانت زندگی کنم و بمیرم،
زندگى در عشق تو معنا ميشود...زندگى از عشق تو جان مي گیرد