واژهها مرا تا استخوان بریدهاست
و قلبم همچون سنگ غرق میشود
اما به روی خودم نمیآورم
به سختی نفسی دیگر میکشم
با تنهایی در اینجا خفه میشوم
هیچ وقت نمیگذارم که تو بفهمی
از آسمان سقوط میکنم
همیشه مرا وادار میکنی که مانع بال زدنم شوم
آنگاه که به پرواز محکوم شدهام
درونم فریاد میکشم
میتوانی دیوارهایم را خرد کنی و فرو بریزی
اما قلبم نجات خواهد یافت
تو باعث شدی به ایمانم شک کنم
پشت دروغی دیگر حقیقت را پنهان میکنی
اما مرا هیچ وقت گریان نمیبینی
برای هر آنچه کردهای برایت دعا میکنم
تمام آسیبی که بعد رفتنات برجای گذاشتی
شکستنش آنقدر سخت نیست
از آسمان سقوط میکنم
همیشه مرا وادار میکنی که مانع بال زدنم شوم
آنگاه که به پرواز محکوم شدهام
درونم فریاد میکشم
میتوانی دیوارهایم را خرد کنی و فرو بریزی
اما قلبم نجات خواهد یافت
به نظرت من با نگفتن آنچه در ذهنم است بهتر میشوم
فکر میکنی از شدت وحشت میلی به فریاد ندارم
درونم فریاد میکشم
جایی برای پنهان کردن نیست
تو نمیگذاری پرواز کنم
از آسمان سقوط میکنم
اینگونه که تو مانع بال زدنم شدهای
آنگاه که به پرواز محکوم شدهام
درونم فریاد میکشم
سقوط میکنم ...
از آسمان سقوط میکنم
دیوارهایم را فرو بریز
اما من محکوم به پروازم