من سیاه میبینم، دید من مه آلود است
(هیچ حقیقتی، هیچ امیدی و هیچ عشقی (وجود ندارد
من سیاه میبینم، خیابان ها، خانه ها و میادین را
من سیاه میبینم، و هیچ چیز هیچ معنایی نداره
نومیدی، هر کجا که میروم و به هر سو که نگاه میکنم
نویدی، میراث من
و من میدانم که هر چیز که میگویم و هر کار که انجام میدهم
همه چیز اشتباه است
همانند یک لعنت که جسم مرا
بیشتر و بیشتر و بیشتر می خروشد
من خرد شده و آسیب دیده و به دو نیم شده
مرتبا هر آنچه که زمانی معنایی برایم داشته را نابود میکنم
با لبخندی دیوانه وار به بزرگی یک جاده
و در نهایت میفهم چرا نمیخواهم بیش از این زندگی کنم
چون هیچ چیز، هیچ چیز اهمیت ندارد
نه هیچ چیز اهمیت ندارد