و حال ، چه خواهم کرد
با تمام این زمانی که زندگی من خواهد بود؟
با تمام این کسانی که برایشان اهمیتی ندارم؟
حال که تو رفته ای.
تمامی این شب ها ، چرا برای چه کسی ؟
و صبحی که برای هیچ طلوع می کند
این قلبی که می طپد ، برای چه کسی ، برای چه چیزی ؟
قلبی که سخت می طپد
همیشه سخت می طپد
و حال چه خواهم کرد؟
می خندم تا دیگر اشکی نریزم
تمام شبها را به آتش خواهم کشید
تا صبح که از راه می رسد از تو متنفر شده باشم
و سپس شبی در آینه ام
پایان این جاده را خواهم دید
نه گلی در کار خواهد بود ، آه نه ، و نه قطره اشکی
در لحظه ی خداحافظی .
و حال ، چه خواهم کرد
می خندم تا دیگر اشکی نریزم .