در سکوت جیغ میزنی
بر صدای در سرم
زنده میکنی همۀ رؤیاهایی را
که میخواستی از یاد ببری
شبها بسیار وسوسه میشوم
تا چشمانم را باز کنم
چه ملکوتی است تاریکی
چه شگفتی خوشایندی
هراسان مباش از شبهای بیپایان
در هر کلمه و هر انسانی
جانوری که باید رام شود درون من و توست
فقدان ایمان من
به آوایی که میشنوم
شاید افعی با خود
عدالتی را که از آن میترسیم بیاورد
هنگام رؤیا بیدارم
میلرزم و سقوط میکنم
هنگام خواب ترسانم
و به چیزی امید ندارم