دخترک وداعی گفت عشقش را
عشقش رفت , سوار بر قایقی از سوی اسکله سن بلاس
او عهد بست که برخواهد گشت و خیس از اشک هایش ، دخترک عهد بست که در انتظارش خواهد ماند
هزاران ماه از پی یکدگر گذشتند و دخترک چون همیشه نشسته است در اسکله ، در انتظار
چه غروب هایی که آشیان گرفتند
در گیسوانش ، در لبانش ، آشیان گرفتند
تنش جامه ای دیگر به خود ندیده
تا اگر عشقش برگردد ، در شناختنش اشتباه نکند!
خرچنگ ها گاز گرفتندش
لباس هایش را ، اندوهش را، خیالاتش را
و زمان سپری شد
و دیده گانش از سپیده سحر، پر
و از دریایی که دل از او برده
و تن اش که ریشه دوانده بود در اسکله
تنها ، تنها ، در فراموشی
تنها ، تنها با جان خود
تنها ، تنها با عشق رها شده اش در دریا
تنها ، در اسکله سن بلاس
گیسوانش سپید شده
زیرا هیچ قایقی بازنگشته است از سوی عشقش
:و مردم شهر به او می گویند
به او می گویند : دیوانه اسکله سن بلاس
و در یک غروب ماه آوریل
خواستند به تیمارستان روانه اش کنند
هیچ کس نتوانست کاری کند
و هرگز و هرگز از دریا جدا نشد
تنها ، تنها ، در فراموشی
تنها ، تنها با جان خود
تنها ، تنها با عشق رها شده اش در دریا
تنها ، در اسکله سن بلاس
او ماند ، او ماند ، تنها ، تنها
او ماند، او با خورشید و دریا ماند
او آنجا ماند، تا پایان عمر ماند
او آنجا ماند ، در ساحل سن بلاس ماند
تنها ، تنها ، تنها ...