ساعت کوچک روی دیوار نواخت
پدر بوسه ای زد پیشانی ام را
گفت مرا ، شب بخیر پسرکم
و خاموش کرد چراغ اتاقم را
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
که ترسانم
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
و زمان را خاموش
این ترانه مهرآمیز و عاشقانه
رهسپارست سوی پدرم
که سوی باد گریخت
و تنها رهایمان کرد
این ترانه مهرآمیز و عاشقانه
رهسپارست سوی مادرم
که این همه تاب آورد
آنچه زخم میزدش تا به مغز استخوان را
به این دلیل است که مادر
در سکوت می گریست
شبهنگام می گریست
و تا بامدادان چه اندازه تاب می آورد
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
که ترسانم
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
و زمان را خاموش
این ترانه مهرآمیز و عاشقانه
رهسپارست سوی برادران و خواهرانم
که با یکدگر رشد کردیم
و دلتنگیم برایش سالهای سال
این فریاد مهرآمیز و عاشقانه
که برایش به سوی آسمان روانه کردم
بسیار پرسیدم اش
بسیار ، بسیار ، هیچ جوابی نداد
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
که ترسانم
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
و زمان را خاموش
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
چه اندازه دلتنگ اویم
های فاخته ، پدر رفت از دست
روشن کن چراغ را
به یاد رباعی بسیار زیبای خیام نیشابوری :
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو