پردهی نخست:
شهپرِ دورپروازِ آسمانها،
بر آبیِ رخشندهی بیکران،
بَـنـدی و ناجُنباست...
در ژرفنای سبزآبیِ دریاها
پژواکِ دیرینهسالِ خیزابهها
از تو در توی هزارتوها
گول و پیچ در پیچ
فرا میشتابد و
پایکوبان
پهنهی بودگی را
میبَرازد
هرگز
بدین سو که آیانایم
فرانخوانْدِمان کسی،
کسی دم برنیاورد،
نه بر کجاها، جایی
نه بر چراها، گاهی
با اینها همه،
از درون،
چیزکی...
خُرده زیوندهی کوچکی،
غلتان و اُفتان و خیزان،
آن روشنای سوسوزنِ دلرُبای را
چشم به راه و نادلآسوده
دست و پا میزد.
پردهی دوم:
وَه! چه گسسته،
چه پارهپارهایم؛
چه برگزاف و چه بینشان،
ما،
از ما.
گاهی،
نگاهی،
به نگاهی
آشناخوی و بیگانهروی،
من از تو که منای،
تو از من که توام!
مرا میبینمات،
تو را میبینیام؛
پیش میرانمات،
ژرف میکاومات،
تا بشناسیام... بشناسمات.
بی پروای کژاندیشانِ فسونگرِ دُژکام
آن خدایگانِ رنگ و ریو و دروغ،
آنک!
بی بیم و باک،
رستیم و
برجَستیم!
پردهی سوم:
رویارویی با شبِ تاریکِ روح
دهشتی رو در فزون و
کابوسی که ناگزیر
باید از آن
فراگذشت...
پردهی چهارم:
ناگاه
با نگاهی
شبشکن و آگاه
فروشدنی چنین را
- هشیوارانه -
پذیرا شدیم
تا به هم درآییم و
این خود
برآمدنی است
زیبنده ولی جانکاه،
از هرآن چه چشمْبست است و
چاله و چاه؛
دگرگشتی از پهنهی خامدستِ بودن
تا گسترهی جانگزای شدن
اینک،
درون به برون؛
پنجره را
میبرگشاییم،
…جارچیانِ بامیِ بامداد
آن پگاهِ بهگاه
بر درگاه.