چه باک از غم، از تاریکی، حتی از [سیاهی] شبها
برگشتم سوی ِ تصویر ِ تو که افتاد مرا بر رویاها
چه باک از سرزمینها، از مردم، حتی از جای زخمها
سامان گرفتم چون دستهای تو مرا گرفت دستها
کَس را چه پروا، چه پروا، از برای من که دارد پروا
نوشتم تو را بر دیوارها، نوشتم تو را بارها و بارها
چه باک از مرگ، از رنج، حتی از شکنجهها
برگشتم سوی ِ عشق ِ تو که افتاد در سر ِ ما
چه باک از دستبند، از چاردیوار، از منعها
سامان گرفتم چون عشق ِ تو افتاد در سر ِ ما
کَس را چه پروا، چه پروا، از برای من که دارد پروا
نوشتم تو را بر دیوارها، نوشتم تو را بارها و بارها