گهگاهی
می پندارم که
بی گناهی دیگر وجود ندارد
نمی توانم به این
حقیقت خو بگیرم
نمی توانم تصویر
خشونت و ستم را تحمل کنم
اکنون می دانم
بهانه ای دیگر نیست
برای جنگ میان دو تمدن
دیگر دعا کردن هم بیهوده است
در این روزگار که دیوانگی هم عادی است
فرشتگان کجا پنهان شده اند؟
هنگامی که مردم به زمین سقوط می کنند
قربانیانی بی گناه و مجرمان
حقیقتی دروغین
در روزگاری که صلح و آرامش ندارد
گهگاهی
از خود می پرسم چرا
بی اعتنایی اینچنین عادی شده
که اشک کسی را در نمی آورد
اکنون می دانم
دیگر قولهای
بازرگانان زمانه را باور نمی کنم
و ایده ها نیز یک آرمانشهر شده اند
در این روزگار که دیوانگی هم عادی است
فرشتگان کجا پنهان شده اند؟
هنگامی که مردم به زمین سقوط می کنند
دیگر آسمان ها صاف نیستند
نمی دانم که آیا این روزگار بدون صلح و آرامش
شفا می یابد یا خیر؟
و از زندگی و رویاهای تو
که روزی بزرگ خواهی شد
حفاظت می کنم
همه چیز دگرگون خواهد شد
دیگر آسمان ها صاف نیستند
اما در پشت این ابرها
چیزی نهفته است