بر ارابه اي كه بسوي بازار برده مي شود
گوساله اي با چشماني اندوهگين
بر بالاي سرش پرستويي ست
كه بسرعت در آسمان پرواز مي كند
چقدر بادها مي خوانديدند
آن ها با همه توان شان خنديدند
كل سراسر روز را
و نيمي از شب تابستاني را خنديدند و خنديدند
دونا، دونا، دونا
كشاورز گفت شكايت كردن بس است
چه كسي گفته كه تو يك گوساله باشي؟
چرا تو بال هايي براي پرواز نداري؟
همچون پرستو كه مغرور و رهاست
چقدر بادها خنديدند...
دونا دونا دونا
گوساله ها به آساني بسته مي شوند و كشتار مي گردند
و هيچگاه دليلش را نمي فهمند
اما هر آن كس كه آزادي را مي ستايد
همچون پرستو، پرواز كردن را آموخته است