شب سردی ست
و باد در حال وزیدن
از میان سرزمین هایمان ست
و کسی که اکنون آن بیرون گام می نهد
یا یک تنگدست نادان ست
و یا کسی در راه رسیدن به معشوق
که ارزش هر کاری را دارد
در را بگشا،بگذار داخل شوم
محبوب تو بیرون زیر مهتاب ایستاده
این شب چه سرد است
پس در را بگشا
چراکه فردا خیلی دیر است
پدرم از خانه و مزرعه حفاظت می کند
در خانه ام با یک چفت آهنین قفل شده
و کلیدش را با خود ندارم
پس امشب هیچ دسترسی به من نیست
در را بگشا،بگذار داخل شوم
محبوب تو بیرون زیر مهتاب ایستاده
این شب چه سرد است
پس در را بگشا
چراکه فردا خیلی دیر است
آری شب سردیست
سرانجام در را باز کرد
و بر پیشانی عزیز سرد او بوسه زد
امشب شب بسیار سردیست
در را گشود و مرد نیز محبوب خود را بوسید
برای هفت بار
در را بگشا،بگذار داخل شوم
محبوب تو بیرون زیر مهتاب ایستاده
این شب چه سرد است
پس در را بگشا
چراکه فردا خیلی دیر است
صبح خاکستریست
و باد از میان سرزمین مان می گذرد
آری این دختر در آغوش عزیزترینش آرمیده
و سپاس از این شب سرد و هم ازین باد