هنوز هم شب بود
اما دریاچهای به آرامی و در مه در دلِ جنگل خفته بود
در نیزارهایش، مرثیهسرایی قوها طنین انداز میشد...
دراین میان دوشیزه جوان
بیهیچ هدفی در میان شب سرگردان بود
رنجش بیپایان بود
و هیچ تسلی برایش وجود نداشت
گویی که برفراز تپهای، برفراز صخرهای، در عمیقترین حفرهای و در ظلمات شکار شده است
قلبش به تندی میتپید
همچو رعدی درونش را به خروش وا میداشت
دنیا خفته بود
و او اینجا تنها بود
تنها در غم و اندوه
و دریاچه مقابلش بود
شِکوِهی قوها او را
به اینجا کشیده بود...
درخشش نوری شب را روشن کرده بود
غوغایی به پا گشته بود
و دنیا از خواب برخواسته بود
از ساحلی به ساحلی
آبها طغیان میکردند
میخروشیدند و به حاشیهها
تلاطم میکردند
دوشیزه جوان گم گشته بود
و دردهایش تحمل ناپذیر شده بودند
قوها او را مجذوب خود کردند
و او بر روی امواج به درون ظلمات به پرواز در آمد
و با قوها به درون ظلمات به پرواز در آمد