حتی زمانی که خوابیده ای، تو را تماشا می کنم
(تو را تماشا می کنم)
فرشته ی مشعشع خونآشام سیاه فام را می فریبد
(خونآشام سیاه فام)
برای به چنگ آوردنت؛ نزدیکی، اما به صورت پایان ناپذیری دور
تو انسان را در درونم بیدار می کنی
تو آن نوری در دل ظلمات شب
(ظلمات شب)
من آن قهرمان سیاهم که مراقب توست
(مراقب توست)
در کنارت می مانم(آه)، پس تو انسان را در درونم بیدار می کنی
من در قلبت نگاه می کنم و خودم را باز می شناسم
و اما من هرگز قسمتی از دنیای تو نخواهم بود
تو را حس می کنم، تو را احساس می کنم، دردت را شریکم
وقتی که مرا می جویی، پس دز قلبت بنگر
تو قلبم را به دستت داری
(در دستت)
چنین چیزی مانند عشق هرگز نشناخته ام
تو مرا رام ساخته ای، (آه) قلبم را بی حس ساخته ای
تو انسان را در درونم بیدار می سازی
(تکه ای از تو،(هرگز نخواهم بود
(حال اینجا ایستاده ایم، (بایکدیگر تنها
اما من به تو قلبم را هدیه می دهم
من در قلبت نگاه می کنم و خودم را باز می شناسم
و اما من هرگز قسمتی از دنیای تو نخواهم بود
تو را حس می کنم، تو را احساس می کنم، دردت را شریکم
وقتی که مرا می جویی، پس دز قلبت بنگر
(من در قلبت نگاه می کنم و خودم را باز می شناسم)
!خودم را
(و اما من هرگز قسمتی از دنیای تو نخواهم بود)
!هرگز قسمتی از دنیای تو
(من تو را حس می کنم، تو را احساس می کنم)
آه من تو را احساس می کنم عزیزم عزیزم
وقتی که مرا می جویی به قلبت نگاه کن