به خاطر دوست داشتنت، همچون دیوانگان
عشقی بر زانو هایم هست بیشتر از آن است که انگشتان پایم تحمل می کنند
تا به آن اندازه که نمیتوانم بخوابم، نمیتوانم چیزی بخورم
چه چیزی برایم باقی مانده از دوست داشتنت
به خاطر دوست داشتنت با روح و چشمانم
به جایی رسیده ام که نام خدا را فراموش کرده ام
فقط یک نام مانده است که میتوانم فریادش بزنم
چه چیزی برایم باقی مانده از دوست داشتنت
تنها صدایم مانده است که آن هم پژواکی ندارد
تنها انگشتانم مانده است که هیچ چیز را حس نمی کند
تنها پوستم مانده است که به دنبال دستانت می گردد
و ورای همه ی این ها ترس ازاینکه همچنان دوستت دارم
که آن هم فردا مرده است
به خاطر دوست داشتنت در رنج و درد دوست داشتم
تا به آنجا رسیده ام که قلب و دلم را پاره پاره کره ام
تا به مرگ رسیده ام... تا به نفرین خودم رسیده ام
چه چیزی برایم باقی مانده از دوست داشتنت
تنها چیزی که برایم باقی مانده است
عشق است
که تو آن را تکه تکه کرده ای