حتی اگر مرا نشانه بگیری و بزنی
با تیر حرفهای سنجیدهات
با هیچ واژهای آراسته نمیشوم
جز با گفتن نام تو
دلم را نباختم
به چشم کس دیگری غیر از تو
ای عشق، مرا به یغما ببر
تیربارانام کن ای عشق
مرا بکش
بگذار تمام شود، دیگر هیچ چیزی برایم مهم نیست
با دردهایم میسوزم، هرچه زودتر بهتر
تا آنگاه که در اشتیاق به تو، عشق میآموزم
اشکهایم بیاختیار میتوانند جاری شوند
آنقدر در قلبم زیبایی که
هیچگاه آن را با وجود تو ناپاک نمیکنم
ببندی نمیایستد، رها کنی نمیرود
هیچ نمیفهمد، فرمان نمیبرد
سرخود، احساساش بیقاعده
مرا در برابر خودم قرار میدهد
این قلب، با من دشمن است
تنم میسوزد و درونم آسیب میبیند
نبودن را درک نمیکنم
شبها به سر نمیرسد
روزها سپر نمیشود
این عذاب اسمش عشق است
بایست قلبم بایست
بایست، فردا را باور کن
روزی که میآید و تمام دردها خاطره میشود
زمان که بگذرد دردها بهتر میشوند
آیا او هم میفهمد
که همچون شمع میسوزی و ذوب میشوی؟
تو عاشقی و او نمیبیند
مهمان همیشگی این شور وشوق