نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی آشنارنگ
گهی میسوزدم گه مینوازد
پریشان سایهای آشفتهآهنگ
ز مغزم میتراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بیسامان به ره افتد شبانگاه
درون سینهام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریهآلود
نمیدانم چه میخواهم بگویم
نمیدانم چه میخواهم بگویم