این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
پابند سر زلف نگاری بوده ست
این دستکه برگردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از او
که احوال مسافران دنیا، چون شد ؟
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده ست
گردنده فلک نیز بکاری بوده ست
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده ست
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در دست اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از او
که احوال مسافران دنیا ، چون شد ؟