در مه صبح
یک سکه پول میان انگشتانم
دردی در قلبم
هیچ چیز برای برگشتن به خانه
در یک فرودگاه
مانند یک مسافر
در مه صبح
جایی برای رفتن ندارم
روی باند پرواز
اولین هواپیما
در مه ناپدید می شود
بال هایش را میبینم که می درخشند
باران در چشم هایم
در گلویم طعم الکل
در حالی که هواپیما
از روی زمین بلند شد
در مه صبح
هیچ ردی به جا نمی گذارد
قبل از اینکه به دوردست ها
کاملا بالای ابر ها رود
جایی که آسمان همیشه ابی است
و هیچ وقت باران نمی بارد
ظهر از بالای
کشور من رد خواهد شد
همه این ها حالم را بد می کند
در حالی که به زمین میخکوب شدم
چشمانم پر از مه است
دود و الکل را احساس می کنم
برایم بهتر است
اگر از راهی که امدی بر گردم
کمی دور تر روم
در مه صبح
کمی دورتر بروم
در مه صبح