یک دختر شیرین 11 ساله
در مغزش : تاریک ترین ترس
گرفتار یک فاجعه محض شده است
به وسیله پدرش بکارتش را از دست داده است
پدری که با نفس الکلی می آید
حالا ذهنش سقوط کرده، احساساتش مرده اند
با این کار سرد شده، سرنوشتش را قبول کرده
این را از وقتی 8 ساله بود باید تحمل می کرد
مردم به گوش هایش
و به چشمانش نزدیک می شوند
و آن ها تنها برای یک لحظه باز می شوند
زمانی که کسی میمیرد
قربانیان ضعیف و کوچک هیچ صدایی ندارند
و اشکهایشان بی هیچ صدایی می ریزد
چقدر طول می کشد ؟
تا وقتی که کمی انسانیت بیدار شود
بعضی چیزها ... منزجر کننده اند!
به اسم یک بازی خطرناک
ناهنجاری را منعکس می کنند
در همه ی چیزهایی که اتفاق می افتد
برای دختران دیگر با نام های متفاوت
_سمت چپ بدون محافظت_
هی ! پدرت یک مرتکب یک جنایت شده
جنایتی به تو و ذهن کوچکت
این کمبود همیشه در
روحت خواهد ماند
اتاق تاریک از داخل قفل شده بود
چون از... وحشت داشت
آشپزخانه - جایی برای تجاوز بعد
با ناامیدی خودش را به چاقوی قصابی می رساند
و او یک بار دیگر امتناع می کند
جایی خاصی از حمله عصبی، او را می کشد
دوست کوچکش را
حالا عدالت برقرار شده
حالا تو فکر می کنی او شفا یافته ؟
می توانی پناهش باشی
می توانی محکم در آغوشش بگیری
اما نمی توانی این وحشت را از بین ببری
وحشت
وقتی که خاطرات گذشته ، دور به نظر می رسند
برای اینکه در ترس زندگیش را کنترل کند