زمانیکه کوهها مهآلود میشود
و دل بلبل غمگین
روح من در بدنم به رقص در میآید
وقتی که تو به یادم میافتی
این قلعه، قلعه ی سنگی ست
و پر از سنگ و سنگلاخ است
میترسم که یارم نیاید
و چشمهایم اشک آلود بمانند
کاش معشوقی نبود
که زرد و پژمرده شود
و جدایی و مرگ؛
هیچیک نبود...
سرچشمه پر از غبار است
و دختران آنجا جمع شدهاند...
خم شو و دستمالت را بردار
که اگر من بردارم برایت حرف و حدیث میشود