او به من می اندیشد، من اینو می بینم، من اینو حس می کنم، من اینو می دانم
و لبخندش دروغ نمیگوید وقتی که او می آید دنبال من (و مرا بر می دارد)
او دوست دارد که برام حرف بزند از چیزهایی که دیده است
از راهی که او رفته است و از تمام پروژه هایش
من حدس می زنم که درحالیکه او تنهاست و او سایر دخترها را می بیند
من نه می دانم که آن دختران از او چه می خواهند و نه جملاتی که او می گوید
من نمی دانم که کجایم، در کدام بخش از زندگی او
که آیا این روزها بیش از دیگر دختران روی او حساب کنم
(تکرار)
او آنقدر نزدیک است به من در حالیکه من نمی دانم
چگونه او را چطور دوست داشته باشم، تنها اوست که می تواند تصمیم بگیرد
که از عشق حرف بزنیم یا از دوستی
من، خودم او را دوست دارم و می توانم زندگی ام را به او تقدیم کنم
حتی زمانی که او نمی خواهد زندگی مرا
من بازووانش را آرزو دارم، بلی لیکن نمی دانم
چگونه او را چطور دوست داشته باشم، او حس دودلی دارد
از وارد شدن به یک داستان عشق یا دوستی
و من مثل یک جزیره در وسط اقیانوس هستم
به نظر می آید (همه می گویند) که قلب من خیلی بزرگ است
بی هیچ گفتگویی، او می داند که من همه چیز را می بخشم
فقط یک لبخند: برای انتظارش ماندن برای بدست آوردنش
اما چقدر غمگین هستند این شبها
زمان برای من کند به نظر می رسد و من یاد نگرفته ام
که من بگذرم از او
(به تکرار)