از ورای یه فنجون قهوه بهم میگی عاشقم نیستی
و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که نگاهمو بدزدم
یه میلیون مایل فاصله بین ماست
سیارات خرد و خاکشیر میشن - گرد و خاک میشن
فقط میذارم محو بشه
توی خیابونای خالی پرسه میزنم، با این امید که همدیگهرو ببینیم
ماشینترو میبینم که تو جاده پارک شده
چراغ پنجرهی خونهت روشنه
مطمئنم که خونهای
اما تنها کاری که باید بکنم، گذشتنه
بنابراین نه، البته که نمیتونیم دوست بمونیم
حداقل تا وقتی که فکرم تا این حد درگیرته
به گمونم همیشه نتیجه رو میدونستم
طرز به پایان رسیدن قصهی ما اینه
از مارک سیگارِ تو میکشم
و خدا خدا میکنم که بهم زنگ بزنی
تموم روز دراز میکشم توی تختم فقط به در و دیوار زل میزنم
شبا تو کافه ها ول میگردم، آرزو میکنم که ای کاش به دنیا نمیاومدم
و خودمو در اختیار هرکس که میخواد ببرتم خونه میذارم
بنابراین نه، البته که نمیتونیم دوست بمونیم
حداقل تا وقتی که اینجوری فکر میکنم
به گمونم همیشه نتیجه رو میدونستم
طرز به پایان رسیدنِ قصهی ما اینه
تو یه چندتایی لباس جا گذاشتی
وقتی از رو زمین برشون میدارم دلم هرّی میریزه پایین
تموم دوستام میگن نگران منن
بدجوری شبیه نیِ قلیون شدهم
از زنگ زدن بهشون دست کشیدهم
بنابراین نه، البته که نمیتونیم دوست بمونیم
حداقل تا وقتی که فکرم تا این حد درگیرته
به گمونم همیشه نتیجه رو میدونستم
طرز به پایان رسیدن قصهی ما اینه
فقط یه فنجون قهوه کافی بود تا
.بهم ثابت بشه که عاشقم نیستی