یادم میآید وقتی
یادم میآید، یادم میآید وقتی که عقلم را از دست دادم
نمیدانم چرا آنجا برایم اینقدر لذتبخش بود
حتی احساساتت هم در آن فضای بزرگ طنینانداز میشدند
در حالیکه دیوانهوار و بدون هیچ توجهی سر میکنی
و من واقعاً از دسترس خارج بود
ولی به این خاطر نبود که به قدر کافی نمیدانستم
بلکه بیش از اندازه میدانستم
آیا این یعنی که من دیوانهام؟
آیا این یعنی که من دیوانهام؟
آیا این یعنی که من دیوانهام؟
شاید اینطور باشد
و امیدوارم که بهترین اوقات زندگیات را میگذرانی
ولی حواست باشد (قبل از اینکه کار اشتباهی کنی)، این تنها توصیهام است
بیا واقعبین باش
فکر کردی تو، فکر کردی تو، فکر کردی تو...
فکر کردی تو چهکاره هستی؟
ها ها ها! خدا خیرت بدهد!
تو واقاً فکر میکنی که کنترل اوضاع را در دست داری!
گمانم تو دیوانهای
گمانم تو دیوانهای
گمانم تو دیوانهای
درست مثل من
قهرمانان من این جرأت را داشتند که جانشان را فدای هدفشان کنند
من فقط یادم میآید که میخواستم مثل آنها باشم
از همان زمان کودکیام، از همان زمان کودکیام
به نظر میآمد جذاب باشد
و این تصادفی نبود که من اینجا آمدم
و وقتی که کارم تمام شد میتوانم بمیرم
اما شاید من دیوانه باشم
شاید تو دیوانه باشی
شاید ما دیوانه باشیم
احتمالاً همینطور است