توی پوستم می خزه
این زخمها خوب شدنی نیست
ترس اینه که دارم می افتم
در عجبم که چی واقعیه؟
یه چیزی توی وجودمه که منو به زیر پوستم می کشه
از پا در درمیام، گیج می شم
می ترسم که این افسار گسیختگی هرگز به پایان نرسه
مهارش می کنم، به نظر نمیاد که من
خودمو دوباره پیدا کنم
دیوارهام دارن بهم نزدیک میشن
(بدون حس اعتماد به نفس متقاعد شدم که فشار های زیادی هست که باید تحملشون کرد)
قبلا این حسو داشتم
...خیلی نا امنه
توی پوستم می خزه
این زخمها خوب شدنی نیست
ترس اینه که دارم می افتم
در عجبم که چی واقعیه؟
رنج و سختی، خودشو پایان ناپذیرانه روی من انداخته
پریشونم می کنه، منو تحت تاثیر قرار می ده
بر خلاف میلم کنار انعکاسم می ایستم
جوری در حال رفت و آمده که به نظر نمیاد که من
خودمو دوباره پیدا کنم
دیوارهام دارن بهم نزدیک میشن
(بدون حس اعتماد به نفس متقاعد شدم که فشار های زیادی هست که باید تحملشون کرد)
قبلا این حسو داشتم
...خیلی نا امنه
توی پوستم می خزه
این زخمها خوب شدنی نیست
ترس اینه که دارم می افتم
در عجبم که چی واقعیه؟
توی پوستم می خزه
این زخمها خوب شدنی نیست
ترس اینه که دارم می افتم
در عجبم که چی واقعیه؟
یه چیزی توی وجودمه که منو به زیر پوستم می کشه
از پا در درمیام، گیج می شم
می ترسم که این افسار گسیختگی هرگز به پایان نرسه
مهارش می کنم، در عجبم که چی واقعیه