دیگه خواب ندارم، هر روز شیش صبح بیدارم
باید بیدار شم ولی حال ِش رو ندارم
هزارتا حرف و نظر و آخرش همهش باده به گوشَم
در نبردم با دیوها، با سایهم، حتی با بالش لعنتی
کی میگه بهم؟ یاد میده بهم؟ بگو چطور بربیام از پس ِش؟
چطور خوش باشم؟
بستم در رو روی ِ خودم، نمیخوام بیرون برم
(۲ بار)
.
.
نکته اینجاست که هیچ کی هیچوقت نفهمید
که میگریه درونَم حتی اگه میخنده بیرونَم
تو خلوتَم یه آدم ِ دیگهم
چون هیچ کی هیچ وقت هیچچی متوجهنشد
که دارم غرق میشم وسط این همه افسردگی
تو خلوتَم یه آدم ِ دیگهم
تنهام تو دنیای خودم، مینوشم که فراموش کنم
چون هر روزی که میگذره مثه روز ِ قبله
خندیدن واسه گریهنکردن، افسردگی واقعیته
اما یاد گرفتم تو خودم بریزم
اگه الانش هم همه چی دارم پس باید قدردون باشم
چه پوچ حس میکنم خودم رو،نمیفهمم
چقدر سؤال ِ بی جواب
در تلاش ِ فرارم و پیدا نمیکنم در رو
خودم هم نمیفهمم خودم رو
اهل دروغ نیستم ولی همهٔ عمر دروغ میشنوم
هیچکی نمیدونه دارم میمیرم تو خودم
چون همیشه دیدن خندهم رو
کی میگه بهم؟ یاد میده بهم؟ بگو چطور بربیام از پس ِش؟
چطور خوش باشم؟
بستم در رو به خودم، نمیخوام بیرون برم
(۲ بار)
.
.
چون هیچ کی هیچ وقت هیچچی نفهمید
که دارم غرق میشم وسط این همه افسردگی
تو خلوتَم یه آدم ِ دیگهم
دیگه خواب ندارم، هر روز شیش صبح بیدارم
باید بیدار شم ولی حال ِش رو ندارم
تو خلوتَم یه آدم ِ دیگهم
خواب ندارم، هر روز شیش صبح بیدارم
باید بیدار شم ولی حال ِش رو ندارم
بی هیچ دلیل مشخصی آزار میبینه روحَم و سخته واسهم که بیرون بریزم همهچی رو که بفهمم چهمه. میخوام دورشم از همهش و خیال کنم کسی بغلَم میکنه. باید معجزه کنم واسه زخمهام و هر روز از جام بلند شم که زندگی دارم. تسلیم نمیشم. بذارید عادی کنیم مراقبت از سلامت عاطفی رو. بذارید درهم بشکنیم کلیشهها و انگها رو. همیشه راهی هست.