من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید در دلم
میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکههای اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک به سحر عشق؛
از برکههای اینه راهی به من بجو
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس
احساس میکنم
در هر رگم
به تپش قلب من کنون
بیدار باش قافلهای میزند جرس
آمد شبی برهنهام از در چو روح آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم
: من بانگ بر گشیدم از آستان یاس
آه ای یقین یافته، بازت نمینهم