به ناگاه خودم را در دل یک باغ بزرگ
باغی جادویی یافتم
در حال نواختن چنگ و ویولن
پریان آسمانی به من لبخند می زدند
و باد تابستان را به آواز درمی آورد
نرم نرمک قدم می زدم
روی فرشی از گلبرگ های رز
.فاخته ی سفیدی بر شانه هایم بود
در هر دستم یکی گنجشک
و پروانه هایی با با سایه روشن های رنگی
چیزی نبود جز یک رویا
چیزی نبود جز یک رویا
اما به سان واقعیت زیبا
همچون آفتابی که سرمی زند
چیزی نبود جز یک رویا
و لبخندی بر لبان من
لبخندی که هنوز برجاست
ورای رویایی که داشتم
خورشید با شراره های طلایی اش
گلها که به آهنگی موزون می رقصیدند
اسب های سپید با یال هایشان
گویی که دست به آسمان می یازیدند
به راستی که سررمین افسانه ها بود
چیزی نبود جز یک رویا
چیزی نبود جز یک رویا
اما به سان واقعیت زیبا
همچون آفتابی که سرمی زند
چیزی نبود جز یک رویا
لبخندی بر لبان من
لبخندی که هنوز برجاست
ورای رویایی که داشتم
چیزی نبود جز یک رویا