به هنگامهی آز و نیاز
رهایشگرت را چه سان،
فرامیخوانی
نجواکنان،
که این زیادهخواستنها را
نادلآسوده
خود مینکوهی و
رامِش و آرَمِش
- همه -
از کف میدهی،
به تباهخویی و
دُشکامی
در کشاکشِ این آشفتهبازار،
هرزهروی و پریشانگوی
پیش از آن که داسِ دروگرِ واپسین
بر آستانهی ناگزیر،
فرود آید
تنــــورهکشان،
بیــــــــا و باران بباران!
که منام
تشنه به عشق تو
دست افشان
پایکوبان
با دلخواستههای بیپایان!
بیا و باران بباران!
که بی تو،... بی عشق تو
من... بودنام... هر آنچه هستم،
جز پُشتهای زنگار نیست
نقابها که از چهرهها روفته میشود،
همه چیزی
به بازیِ بیهودهای میماند؛
به بازیِ «شکستات مباد!»
«دگرسان مباش!»
«ناسازی مکن!»
و «بیاندوز، تا توانات هست!»
من اینک
- بس بیشتر از پیش-
آرزومند آن دَمام
که در گیر و دارِ آرزوهای دور و دراز
که دیگر هیچ چیز،
هیچ چیز را
بسنده نیست،
تیرهروزیهامان
سرانجام
واپس نشیند به فرجام
اینک نرو!... آیییی! اینسان نرو!
جهانم نسوزان و از من نرو!
دلمویههایم را نمیبینی؟ نرو!
اینسان نرو... از من نرو... دیگر نرو!
که نباشی اگر،
من کیستم؟
... بودنام چیست،
جز انبوههای آخال،
بیبَـر و بیبار
این پُشتهی زنگار.