Can't Fight This Feeling [Persian translation]

بيشتر از اين نميتونم با اين احساس مبارزه كنم

و در عين حال هنوز از رها كردنش ميترسم

چيزي كه به عنوان دوستي بينمون شروع شد

قويتر شد

كاش قدرت نشون دادنش رو داشتم

به خودم ميگم كه نميتونم براي هميشه نگهش دارم

ميگم كه هيچ دليلي براي ترس من نيست

چون وقتي با همديگه ايم خيلي احساس امنيت ميكنم

تو به زندگي من جهت ميدي

همه چيز رو كاملا روشن ميكني

و حتي موقعي كه سرگردانم

(تو رو تصور ميكنم (پيش چشمام ميارم

تو يه شمع پشت پنجره اي

تو يه شب سرد و تاريك زمستاني

و من حتي از اونچه كه تصور ميكردم نزديكتر شدم

و نميتونم بيشتر از اين با اين احساس بجنگم

من اون چيزي رو كه به خاطرش جنگيدن رو شروع كردم، فراموش كردم

وقتشه كه اين كشتي رو به ساحل بياريم

و پاروها رو براي هميشه دور بندازيم

نميتونم بيشتر از اين با اين احساس بجنگم

من اون چيزي رو كه به خاطرش جنگيدن رو شروع كردم، فراموش كردم

و (حتي) اگه مجبور باشم روي زمين بخزم

و به در اتاقت برخورد كنم

عزيزم، بيشتر از اين نميتونم با اين احساس بجنگم

از وقتي كه تو رو ديدم زندگيم مثل يه گردباد شده

من در درون ذهنم دايره وار ميچرخم

و به نظر ميرسه كه هميشه دارم تو رو دنبال ميكنم

چون تو منو به جاهايي بردي كه هرگز

به تنهايي نميتونستم پيداشون كنم

و حتي موقعي كه سرگردانم

(تو رو تصور ميكنم (پيش چشمام ميارم

تو يه شمع پشت پنجره اي

تو يه شب سرد و تاريك زمستاني

و من حتي از اونچه كه تصور ميكردم نزديكتر شدم

نميتونم بيشتر از اين با اين احساس بجنگم

من اون چيزي رو كه به خاطرش جنگيدن رو شروع كردم، فراموش كردم

وقتشه كه اين كشتي رو به ساحل بياريم

و پاروها رو براي هميشه دور بندازيم

نميتونم بيشتر از اين با اين احساس بجنگم

من اون چيزي رو كه به خاطرش جنگيدن رو شروع كردم، فراموش كردم

و (حتي) اگه مجبور باشم روي زمين بخزم

و به در اتاقت برخورد كنم

عزيزم، بيشتر از اين نميتونم با اين احساس بجنگم