گاهی واژه هایی غریب می گویم
گاه زیاده سخن می گویم
و تو به من می نگری و دلم هری می ریزد
گاهی بی جا می خندم
و نمی فهمی چرا
و تو ناگاه با تعجب به من می نگری
زیاده از من نپرس
که پاسخت در چشمانم
جایی میان من و تو است
وادارم نکن که همه چیز را واگویه کنم
که تو خود خوب می دانی
که هرآنچه امروز می کنم برای توست
برای توست که دوستت می دارم
برای توست که اینجایم
برای توست که آغوش خود را گشوده ام
برای توست که آرامش و ناآرامی درهم می آمیزد
برای توست که کودکان را دوست می دارم
من دیگر آن دختر دیروز نیستم
حضور تو دریای دلم را بیدار می کند
خودم را بازنمی شناسم
که گویی از نو آدمی شدم
آدمی زیباتر و چه بسا تواناتر
برای توست که دوستت می دارم
برای توست که اینجایم
برای توست که آغوش خود را گشوده ام
برای توست که آرامش و ناآرامی درهم می آمیزد
برای توست که کودکان را دوست می دارم
برای توست که آرامش و ناآرامی درهم می آمیزد
برای توست که کودکان را دوست می دارم
گاهی واژه هایی غریب می گویم
گاه زیاده سخن می گویم
و تو به من می نگری و دلم هری می ریزد