نمي توانم نگاهم را
از صورتت بردارم
و نمي توانم به فردا
فكر نكنم
كه همچون يك طوفان مصيبت وار
خنده هايمان را
در سيلاب حسرت من مي شويد
قلبم پاره پاره شده
و منزجرم از فهميدن اينكه
كلماتي كه از دهانت بيرون مي آيند
همگي مي خواهند بگويند " بدرود"
نگاه مي كنم بي آنكه ببينم
گوش مي كنم بي آنكه بشنوم
حسرت غافلگيرم كرده است
و سكوت پيش رويم قد علم كرده
در روياي گذشته ام
وقتي كه حال دارد تو را با خود
مي برد
ازآنجا كه هيچ برايم نمانده
جز آنكه براي خداحافظي دستانت را بفشارم
مي خواهم نگهشان دارم
اما عشقمان مرده است
و در دو قدمي قلبم
تو فرسنگهاست كه دوري
تمام شد ، تمام ، تمام، تمام، تمام، تمام، تمام
چطور مي تواند سعادتي
با اين عظمت
كه سرشارمان مي كرد از خوشي
براي هميشه ناپديد شود
و پاك كند زندگيت را
و بي انكه ردي به جا بگذارد
از كوچكترين خاطراتي
كه عشق برايمان ساخته بود
نمي دانم چطور برخورد كنم
و نمي دانم چه بگويم
دلم مي خواهد كه قوي به نظر بيايم
در آخرين ديدار
اشك گوشه ي چشمانم جمع مي شود
به خودم فشار مي آورم كه لبخند بزنم
لبخندي زوركي
كه نمي تواند تو را فريب دهد
بسيار بزدل براي مردن
و همينطور بيمناك از زنده ماندن
تمام اميدم به فراموشي ست
تا بتوانم آرامش بيابم
بايد خودم را عادت دهم
در ساليان پيش رو
به روزهاي بي صداي تو
به شبهاي بي تن تو
تمام شد ، تمام ، تمام، تمام، تمام، تمام، تمام