بعضی وقتها به آسمونِ شب زل میزنم
به ستارههایی که یک میلیارد سال نوری دورترند
و حس میکنم چقدر کوچیکم؛
مثل یک حشره رو دیوار!
دیگه کی اصلاً اهمیتی میده؟
کی واسش مهمه؟
وقتی جنگ دوم جهانی تموم شد،
گرچه همهی حسابها صاف نشد،
ولی میتونستیم عبرت بگیریم و
خوردهحسابها رو کنار بذاریم
میتونستیم خودمون رو رها کنیم
اما در عوض چنگ انداختیم به مادیّات و
چسبیدیم به «رویای آمریکایی»!
... و آه ای «بانوی آزادی»
تو را به خود واگذاشتیم
تو را به خود واگذاشتیم
... و آه ای «بانوی آزادی»
تو را به خود واگذاشتیم
یکی میتونه تو «شریوپورت» به دنیا بیاد،
یکی دیگه تو «تهران»؛
فرقی نمیکنه کجا، در هر حال،
بچههای کوچولو قصد آزار کسی رو ندارن
اما ناچار متنفر شدن از ما رو یاد میگیرن
و خونههامون رو با خاک یکسان میکنن
با این باور که
واسهی آزادی میجنگن،
با این باور که
خداشون اونها رو در امنیت و آرامش حفظ میکنه،
در امنیت و آرامش...
در امنیت و آرامش...
نمیتونیم ساعتها رو به عقب برگردونیم
نه، نمیتونیم به گذشته برگردیم
ولی میتونیم بگیم:
«لعنت به همهتون!
ما دیگه خریدارِ دروغها و مزخرفاتتون نیستیم!»
... دروغها و مزخرفاتتون!