من مردی هستم که از گذشته ام جدا شده ام.
خیلی با کسی ارتباط ندارم و دوستانم می آیند و می روند.
او دختری مهربان ولی دلسرد بود. با هم دوست بودیم ولی وقتی عاشق هم شدیم،زندگی مان تغییر کرد.
آن روز حس خیلی خوبی داشتم.
آن روز عشق را حس کردم.
او را دور می زنی و فرار می کنی
احساسات تو در حال نابودی هستند
تو داری آن دختر را نابود میکنی
او قصد صدمه زدن به تو را نداشت.
فکر می کنی خیلی باهوش هستی
ولی حالا باید از او جدا شوی
تو داری آن دختر را نابود میکنی
(او کس دیگری را دوست ندارد)
پدرم من را بزرگ کرد و او مرد زن باره ای بود.
او(پدرم) الگوی من بود و من هم در همین مسیر حرکت کرده ام.
او دختری بود که تنها ماند
این حس در من هست که انگار او واقعا میخواست با من باشد.
نمیدانم چه چیزی، کِی یا چرا
گرگ و میش عشق (پایان) فرا رسید.
او را دور می زنی و فرار می کنی
احساسات تو در حال نابودی هستند
تو داری آن دختر را نابود میکنی
او قصد صدمه زدن به تو را نداشت.
فکر می کنی خیلی باهوش هستی
ولی حالا باید از او جدا شوی
تو داری آن دختر را نابود میکنی
(او کس دیگری را دوست ندارد)