در ایستگاه ایستاده ام
در انتظار قطارم
تا مرا به مرز ببرد
و از عشقم دورم کند
دسته ای از سربازان را نگاه می کردم که به جنگ می رفتند
به سختی می توانستم حتی رفتنشان را ببینم
در حال عبور از حومه ی شهر
اشک در چشمانم است
ما داریم به مرز می آییم
من آماده ی همه چیزم و در باران صبحگاهی
او را آنجا می بینم
و می دانم باز هم باید خداحافظی کنم
و این قلبم را می شکند،می دانم چه باید بکنم
می شنوم کشورم مرا می خواند اما می خواهم با تو باشم
در کنارم می گیرمش،یکی از ما خواهد باخت
نمی گذارم بروی،می خواهم بدانم
که منتظرم میمانی تا روزی که
مرزی وجود نداشته باشد،هیچ مرزی
از جلوی گارد مرزی رد می شوم
برای رسیدن به دستانش
بدون نشان دادن احساسی
می خواهم ناگهان فرار کنم
اما اینها جوانند،و هیچ وقت نخواهم فهمید
چگونه انسان می تواند خرد را در جنگ ببیند
و این قلبم را می شکند،می دانم چه باید بکنم
می شنوم کشورم مرا می خواند اما می خواهم با تو باشم
در کنارم می گیرمش،یکی از ما خواهد باخت
نمی گذارم بروی،می خواهم بدانم
که منتظرم من میمانی تا روزی که
مرزی وجود نداشته باشد،هیچ مرزی
هیچ مرزی،هیچ مرزی