آیا این زندگیِ واقعی است؟
آیا این فقط یک خیال است؟
گرفتار در هر لغزش بر روی زمین،
و هیچ فراری از واقعیت نیست؛
چشمانات را باز کن،
به آسمانها بنگر و ببین؛
من فقط یک پسر فقیرم و {البته} هیچ نیازی به دلسوزی ندارم
چرا که آسان میآیم و آسان میروم،
کمی به بالا و کمی به پایین؛
هر جا که باد بوزد برایم اهمیت ندارد ... ندارد.
مامان! همین حالا یک انسان را کشتم (اشاره به انسان باطل درون خودش و آغاز حرکت به سوی تعالی)؛
تفنگام را گرفتم به سمت سرش
و ماشه را کشیدم ... حالا دیگر مرده است.
مامان! زندگی تازه آغاز شده بود
اما من اکنون (با تاخیر) راهی شدهام و همهچیز گذشته را به دور انداختهام؛
آه ... مامان!!!
نمیخواستم باعث اشکهای تو باشم؛
اگر بار دیگر فردا در این زمان برنگشتم،
به راهت ادامه بده، ادامه بده، گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده است.
همین حالا هم خیلی دیر شده و زمان رفتن فرا رسیده است
و لرزه بر ستون فقراتام میاندازد
و بدنام پیوسته درد میکشد؛
خداحافظ همگی!!! – من باید بروم
باید همهی شما را ترک کنم و با حقیقت زندگیام روبرو شوم؛
آه ... مامان!!! - (به هر حال باد زندگی میوزد)
من نمیخواهم {اینگونه بیفایده و کلیشهای} بمیرم؛
گاهی آرزو میکنم که ای کاش هیچوقت به دنیا نمیآمدم