اين زندگي، سراسر خيال است يا واقعيت؟
اين دنيا، سراسر وهم است يا حقيقت؟
در اين زمين بيثبات،
گريز از واقعيت ممكن نيست...
چشم بگشا...
به آسمانها بنگر و ببين
- من، پسر بينوايي بيش نيستم...
بینياز از همدرديِ شما
كمي بالا يا كمي پايين، چه فرق ميكند؟
هرچه پيش آيد، خوش آيد!
هر چه شود برايم مهم نيست...
اصلاً مهم نيست!
مامان!... من، مردي را كشتهام
اسلحه را روي شقيقهاش گذاشتم...
ماشه را كشيدم و حالا او مُـرده!
مامان! زندگيام تازه آغاز شده بود،
امّا خيلي زود همه چيز را خراب كردم...
مامان! نميخواستم ناراحتت كنم،
اگر فردا همين موقع، برنگشتم،
جوري تاب بياور، انگار هيچ اتفاقي نيافتاده...
ديگر دير شده... وقتم به سر آمده...
پشتم به لرزه افتاده و دردي جانكاه به تن دارم
همگي بدرود!... ديگر وقت رفتن است
بايد همهچيز را رها كنم و با حقيقت روبرو شوم
آه مامان!... نميخواهم بميرم...
گاه آرزو ميكنم كاش هرگز به دنيا نيامده بودم!
شبـح مردي را ميبينم...
اي دلقك ايتاليايي! نميخواهي اسپانيايي برقصي؟!
صاعقه و آذرخش بس هراسانم ميكنند...
گاليله!...گاليله!...گاليله!...گاليله در فيگارو!
چه باشكوه!...
اما من پسر بدبختي هستم كه هيچكس دوستم ندارد
او کودکي بيچاره است از خانوادهاي درمانده!
«زندگيش را به او بازگردان و از اين فلاكت رهايش كن!»
باري به هر جهت... رهايم كنيد!
«بسم الله»!... «نه! رهايت نميكنيم!»
رهايش كنيد! «بسم الله»...«رهايت نميكنيم!»
رهايش كنيد! «بسم الله»...«رهايت نميكنيم!»
رهايم كنيد!... «هرگز!»
رهايم كنيد!... «هرگز!»... آههه... رهايم كنيد!
هرگز! هرگز! هرگز! هرگز! هرگز!
(آه خدايا!)... آه خدايا، نجاتم ده!
شيطان ، با نقشة شومي، به كمينم نشسته... به كمين من...
و تو ميانديشي كه ميتواني سنگسارم كني و به صورتم تف بياندازي؟
ميانديشي كه ميتواني عشقم را به چنگ آوري و رهايم كني تا به حال خود بميرم؟
آه رفيق!... نميتواني با من چنين كني!
حالا بايد بروم... بايد از اينجا فرار كنم...
ديگر هيچ چيز، اهميتي ندارد... همگان شاهد باشند،
ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست...
هيچ چيـز...
باد به هر سو كه ميخواهد بوزد...