ماهی ها شنا کنان
اومدن بیرون اقیانوس
پا در آوردن
و شروع به راه رفتن کردن
میمون ها از درختها
اومدن پایین
قد بلند شدن
و شروع کردن به حرف زدن
و ستاره ها
از آسمون افتادن
و اشکهای من
توی اقیانوس لغزیدن
حالا دارم دنبال دلیل می گردم
چرا تو حتی
دنیای منو به حرکت در آوردی
به خاطر اینکه اگر تو
واقعا اینجا نیستی
پس ،ستاره ها
دیگه واقعا مهم نیستن
حالا من تا آخر
پر از ترسم
ولی همه ی اینها
یه دسته از مسائل هستن
چون اگر تو واقعا
اینجا نیستی
پس منم هم نمی خوام
باشم
می خوام کنارت باشم
سیاه و طلایی
سیاه وطلایی
سیاه و طلایی
توی آسمون خاکستری
گشتم
هزار تا چشم دیدم که
بهم زل زدن
و همه دور هم
این فانوس های دریایی
هیچ چیز جز سیاهی نمی بینم
راهی رو فراسوی
همه اونها حس می کنم
چیزی رو که حس می کنم
نمی بینم
اگر بینایی
به تنهایی معتبره
پس بیشتر زندگی من
واقعی نیست
چون اگر تو واقعا اینجا نیستی
پس ستاره ها
دیگه واقعا مهم نیستن
حالا من تا آخر
پر از ترسم
ولی همه ی اینها
فقط یه گروه از مسائلن
چون اگر تو واقعا اینجا نیستی
پس منم نمی خوام باشم
می خوام کنارت باشم
سیاه و طلایی
سیاه و طلایی
سیاه و طلایی