هر روز در انتهای یک صف با او مواجه میشدم
که پولِ کرایهٔ مینی بوس را در مشتش فشرده بود
با چشمان نیمه بازَش که از خواب سیراب نشده بودند
وقتی متوجه نگاهِ من می شد سرش را پایین می انداخت
تا جایی که می دانستم پدر و مادرش فوت شده بودند
خواهر بزرگترش مانع مدرسه رفتنش شده بود و او را به کار گمارده بود
که می داند در طول مسیر چه رؤیاها می دید!
که هر وقت ناگهان از خواب می پرید
لبخند به لب داشت
یک دختربچهٔ کوچک ، با گیسوهای پریشان
با پای برهنه در راهها ، سردش میشود ، سردش میشود ، دستهایش یخ میزند
وقتی چند روز او را در ایستگاه ندیدم کنجکاو شدم
کسانی که می شناختند چیزی گفتند که در ابتدا باور نکردم
یک روز که پیشبَند کارگریِ آبی به تنش بوده غرق در رؤیا شده بود
تصور کرده بود که در کارخانه نیست و در باغچه یک دبستان است
درست در همان لحظه چرخدنده ها هر دو دستش را گرفته بودند
عزیزکم اینچنین تاوان رؤیایش را پرداخته بود
تبسم در گوشهٔ لبش منجمد شده بود
دخترِ کوچک در بهار زندگی اش پژمرده بود
یک دختربچهٔ کوچک ، یک قلبِ کوچکِ پرنده
در آغوشِ مرگ سردش میشود سردش میشود ، دستهایش یخ میزند