فرشته ای بود
که عشق را زمزمه می کرد
و من، با خیال آن صدای جادویی تنها ماندم
خوابیدن محال،
و امیدواری بی اعتنا بود.
حتی خورشید به خود می گفت
طلوع کردن چه معنی خواهد داشت؟
با بطری خالی در دستانم
خون گریه می کردم
شادباشی برای آرمیدن تو
در آغوش دیگری
بیچاره و مستاصل،
چه کسی اهمیت خواهد داد اگر بمیرم ؟
دوباره امشب به خیابان های خالی شبیه شدم.